محل تبلیغات شما



همیشه بهم می گفت تو دیونه ای

کی میخوای عوض بشی؟

مگه این تنهایی چی داره که دو دستی بهش چسبیدی؟

چطوری میتونی تنهایی رو تحمل کنی؟

هر آدمی باید یه نفر رو داشته باشه که توی روزای سخت مثل کوه پشتش باشه

یه نفر که همصحبتش باشه

تا حالا شنیدی کسی داستان زندگی آدم های تنها رو گوش کنه؟

بار آخر دیگه ساکت نموندم

خندیدم و گفتم میدونی چیه

من برعکس خیلی از آدما نمیخوام صدتا داستان نیمه کاره داشته باشم

صدتا داستان که وسط راه دیگه نتونم ادامه اش بدم و برای همیشه نیمه کاره بمونه

داستان هایی که پایان ندارن رو دوست ندارم

نمیخوام تو سرنوشتم داستانی بنویسم که آنقدر مزخرف باشه تا مجبور بشم پاره اش کنم

من صبر می کنم تا اگه یه روزی قرار شد تو سرنوشتم داستان بنویسم یه داستان کامل و بی نقص باشه

یه داستانی که مثل کوه رو سرم خراب نشه

داستانی که بتونم با شوق و ذوق برای همه تعریف کنم

چشماش رو دیدم که خیس شده بود

فکر کنم معنی تنهایی رو تازه فهمیده بود

تازه فهمیده بود کی تنهاست.!!


داستان آفرینش در هر دینی به صورتی بیان شده و انسان های نخستین در همه ادیان آدم و حوا بوده اند

اما نظریه متفاوتی نیز در اینباره وجود دارد که انسان های نخستین و داستان آفرینش را دچار تردید می کند

لیلیت،لیلی یا لیلا اسامی هستند که به اولین بانوی خلق شده توسط خداوند داده شده است

لیلیت زنی بود که خداوند قبل از حوا برای آدم آفرید

نام لیلیت در میان کتاب‌ های فانتزی برای نخستین بار در جلد چهارم کتاب‌ های طرف شب به نام ساحری در شهر به چشم خورد

لیلیت همسر اول آدم بود

پیش از خلقت حوا،خدا او را همراه آدم و از خاک خلق کرد تا یاور او باشد

از اتحاد آدم با این زن آسمودئوس خلق شد که همان شیطان یا جنی است که بعدها با لیلیت ازدواج کرد

اما لیلیت همراه مناسبی نبود و در روش همبستری اختلاف نظر داشتند و لیلیت حاضر نبود موقعیت تسلیم به خود بگیرد

چرا که معتقد بود هر دو از خاک خلق شده بودند و برابرند

آدم حاضر نشد خود را برابر لیلیت بداند که فقط به منظور همراهی او آفریده شده بود

اما لیلیت مستقیم به نزد خدا رفت و خدا اسم اعظم خود را به او آموخت

بعد هنگامی که آدم خواست خود را به او تحمیل کند تمکین نکرد و اسم اعظم را بر زبان آورد و به پرواز درآمد و برای همیشه از باغ عدن و آدم گریخت

لیلیت در غاری در ساحل دریای سرخ مقیم شد و هنوز هم اقامتگاهش همان جاست

جن های دنیا را به عنوان جفت های خود برگزید و در زمان کوتاهی هزاران فرزند جن در سرتاسر جهان به وجود آورد

بدین ترتیب لیلیت مادر جنیان و همسر آسمودئوس پادشاه جنیان لقب گرفت

لیلیت در اساطیر کهن بین‌ النهرین خدای طوفان بوده و او را به بادها نسبت می‌ داده‌اند

چنین تصور می‌ شده است که وی حامل بیماری و مرگ است

نخستین بار چهره‌ لیلیت در میان گروهی از خدایان بادها و طوفان‌ های سومری در ۳۰۰۰ سال پیش از میلاد به چشم می‌ خورد که به لیلیتو موسوم بودند

بسیاری از صاحب‌ نظران پیدایش نام لیلیت را در زمانی حدود ۷۰۰ سال پیش از میلاد مسیح ارزیابی کرده‌اند

در افسانه‌ ها و روایات یهود لیلیت به عنوان یکی از خدایان شب و در انجیل شاه جیمز به عنوان جغد ذکر شده است

وی همچنین در روایاتی مشکوک به عنوان اولین همسر آدم نیز یاد شده است

سومریان بر این اعتقاد بودند که خدایان لیلیتو شکارچی ن و کودکان بوده و با شیرها،طوفان‌ ها،بیماری‌ ها و بیابان‌ ها مرتبط‌ اند

نخستین تصاویر ترسیم شده از خدایان لیلیتو آنان را در حالتی نشان می‌ دهد که پاها و بال‌ هایی همچون پرندگان ِ موسوم به زو دارند

آنان تمایلات جنسی شدیدی نسبت به مردان داشتند

ولی قادر نبودند به صورت عادی اعمال جنسی را انجام دهند

چنین تصور می‌ شد که آنان در مکان‌ های متروک،ویرانه و خالی از سکنه اقامت دارند

لقب لیلیت "دوشیزه‌ زیبا" بوده است

در توصیف وی گفته شده است که قادر به داشتن فرزند نبوده و شیری در ‌ هایش نداشته است

در متون بابلی لیلیت به عنوان یکی از فواحش مقدس الهه ایشتار ترسیم شده است

کتاب اشعیاءِ نبی در باب ِ ۳۴ آیه‌ ۱۴،توصیف ویرانی دوم،تنها منبعی است که به توصیف لیلیت در انجیل عبری پرداخته است

و وحوش بیابان با شغال خواهند برخورد و غول به رفیق ِ خود ندا خواهد داد و عفریت(لیلیت) نیز در ‌آنجا ماوا گزیده برای خود آرمگاهی خواهد یافت»

این بخش از کتاب به روز انتقام یهوه اشاره دارد که در آن زمین به بیابانی متروکه تبدیل خواهد شد

بنابراین لیلیت برای یهودیان در هشتصد سال پیش از میلاد شناخته شده بوده است

این بخش از کتاب که اشاره دارد که یافتن مأوا توسط لیلیت به نظر می‌ رسد برگرفته از گیلگمش باشد که در آن آمده است که لیلیت پس از گریختن به بیابان در آن جا سکنی یافت

شریدر و لوی معتقدند که لیلیت یکی از الهه‌ های شب بوده که از زمان تبعید یهودیان در بابل برای آنان شناخته شده بوده است

شواهد کمی وجود دارند که نشان دهد لیلیت اهریمن نبوده و بلکه یک الهه به شمار می‌ رفته است

مبادی بن سیرا نخستین کتابی است که در آن از لیلیت به عنوان اولین همسر آدم یاد شده است

پیدایش این ایده به تفسیر آیات دوگانه‌ ای در سِفر پیدایش باز می‌ گردد

در این کتاب در آیه‌ خلقت،حوا از یکی از دنده‌ های آدم تشریح شده است

با این حال در آیاتی پیش از آن بیان می‌ شود که یک زن نیز آفریده شده است
پس خدا آدم را بصورت خود آفرید،او را به صورت خدا آفرید،ایشان را نر و ماده آفرید»

در این متن آفرینش لیلیت پس از گفتار خداوند در خصوص اینکه "خوب نیست که آدم تنها باشد" آورده شده است

بنابراین خداوند لیلیت را از همان خاکی که آدم را آفریده است می‌ آفریند،ولی آن دو با هم نزاع می‌ کنند

لیلیت مدعی است که چون هر دوی آنها از منشاء یکسانی خلق شده‌ اند بنابراین برابرند و به همین خاطر حاضر نمی‌ شود که نسبت به آدم تواضع کند

وقتی که لیلیت این وضع را میبیند نام ناگفتنی را بر زبان آورده و در هوا پرواز کنان دور می‌ شود
آدم با دیدن این وضع به درگاه خداوند دعا کرده و می‌ گوید زنی که به من دادی از من گریخت

خداوند سه فرشته را به دنبال لیلیت می‌ فرستد و می‌ گوید که اگر وی بازگردد مشکلی نخواهد بود

این ۳ فرشته که سنوی،سان سنوی و سمان گلوف نام داشتند لیلیت را در غارش یافتند و پیام یهوه را به او رساندند

همچنین گفتند اگر تسلیم نشود که برگردد هر روز صد نفر از فرزندان او را خواهند کشت تا عاقبت تسلیم شود و برگردد

لیلیت پاسخ داد که این سرنوشت بهتر از بازگشتن و تسلیم در برابر آدم است و در برابر تهدید فرشته ها او نیز تهدیدی کرد و گفت:

به ازای درد و رنجی که بر او تحمیل می کند او نیز به هنگام زایمان به فرزندان آدم و مادرهایشان حمله می کند

دخترها تا بیست روز و پسرها تا هشت روز پس از بدنیا آمدن در معرض خشم اویند و شب هنگام به خواب مردان حمله خواهد کرد و منی آنها را خواهد ید و از آنها فرزندانی جایگزین فرزندان کشته شده خود خواهد آفرید

البته گفت اگر بر بدن کسی نام ۳ فرشته را ببیند او را امان دهد

بعدها که آدم و حوا با خوردن میوه ممنوع از بهشت رانده شدند و به زمین آمدند لیلیت به قول خود وفا کرد و از آنجا که میوه ممنوع را نخورده بود و فرق بین شر و نیک را نمیدانست از آتش جهنم دور ماند

همچنین از حکم مرگی که خدا بر آدم و حوا صادر کرد در امان ماند و همچنان زنده است

یکی از نویسندگان آمریکایی به نام اویتیک ایساهاکیان،لیلیت را به عنوان اولین همسر آدم معرفی کرده است

در داستان وی لیلیت از آتش و انسان از خاک آفریده می‌ شوند

ولی لیلیت بوی انسان خاکی را دوست ندارد و بنابراین به شکل ماری همراه با شیطان از بهشت می‌ گریزد

بر طبق این داستان پس از این بود که خداوند حوا را از دنده آدم آفرید تا همواره با وی باشد

ولی هر چند که آدم نام حوا را بر زبان داشت با این حال روح وی همواره در جستجو و حسرت لیلیت بود


سر کلاس بودم که پیامش روی صفحه گوشی نقش بست

به رسم عادت اسمم را صدا زده بود

پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام می داد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل

نه اینکه شک داشته باشد نه

فقط این سبکی دل بردن را بلد بود

شیرین لوس می شد

اداهایش نمک داشت

خلاصه ملس بود ناکس

چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم

اما هیچ خبری نشد

زدم بیرون و شماره اش را گرفتم

یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج که جواب داد

این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم

اما با همین جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا!؟

اصلاً نگفت خدا نکند

اصلاً دلش هم نریخت

گفت تلفنی نمیتوانم،پیام می دهم

نگران بودم و منتظر خبری ناگوار

یا نمی توانست حرف بزند

یا خجالت می کشید نفس به نفس بگوید یا.

یا خدا یعنی چه شده بود!؟

داشتم ناخون می جوییدم که پیام داد

خیلی بی مقدمه گفت تمام

دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم

خیلی حرف ها را بی مقدمه می گفت

داشت بی مقدمه دفنم می کرد

دلیل نخواستم و گفتم تمام.خداحافظ

گفتم خداحافظ که یک ساعت دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شوکی بهت وارد کردم و این ها.

هر روز سر ساعت هفت قرار داشتیم اما خبری نشد

تنها که شدم صورتم تب کرد

نمی خواستم یادم بیاید که چند وقتیست رفتارش عوض شده

نمی خواستم قبول کنم.!!

یعنی چی که تمام شد!؟

دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد

نه انگار جدی بود

هر چه می گفتم،هر چه منطق می آوردم حرف لامنطق خودش را میزد

بی دلیل قصد رفتن داشت

اما نباید کم می آوردم

باید می جنگیدم

باید نگهش میداشتم

خب با رفتنش فقط نمی رفت که

جان میبرد

دل میبرد

نگاه میبرد و ار همه بدتر خاطره می گذاشت

نباید تسلیم می شدم

گفتم باید برای آخرین بار ببینمت.سر همان اولین قرار

گفتم ببینمش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیوفتد و دلش دوباره برایم بلرزد

آمد.از همیشه زیباتر بود

اما نه،بی تفاوت بود

دلش که نلرزید هیچ،دست و تن مرا هم با سردیه نگاهش لرزاند

می لرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمی کرد

خنده دار بود

هر از من فاصله می گرفت

من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او می گفت دیرم شده

کودک که بودم به هنگام ترس آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم می دادم خطکشم نزند

ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه اعدامم نکند

اما نمی شنید

رفت

ادای ماندن را در آوردم و برای همیشه در آخرین قرار جا ماندم.!!


دلت که گرفته باشد فرقی نمی کند چند شنبه از کدام هفته و کدام ماه و کدام فصل است

فرقی نمی کند تنها باشی یا دور و برت را ازدحام آدم های آشنا و غریبه پر کرده باشند

فرقی نمی کند کسی دوستت داشته باشد یا نداشته باشد

دلت که گرفته باشد انگار هیچ چیز این دنیا حال و هوایت را عوض نمی کند

از آسمان پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد که حتی پنجره ها هم حال و هوایم را عوض نمی کنند

حتی قدم زدن توی کوچه هایی که مردمانش حیاط خانه و کوچه شان را آب و جارو کرده باشند

حتی اگر باران ببارد

میدانی دلت که گرفته باشد تازه میفهمی چقدر تنهایی

چقدر غریبه ای

چقدر احساس غربت میکنی

دلت که گرفته باشد پناه میبری به سکوت

به گوشه آرام یک اتاق

به عکس های روی دیوار

چشم میدوزی به حرکت سریع ثانیه هایی که عمر تو را کم می کنند

دلت که گرفته باشد یکباره بلند میشوی و میزنی به کوچه های قدیمی خاطرات کودکی ات

چشم هایت را میبندی و میگذاری همه چیزهایی که نیست،همه آدم هایی که نیستند دوباره جان بگیرند

کاش آن حیاط قدیمی بود که وقت دلتنگی ها می نشستیم روی پله ها و عزیز فرصت را غنیمت می شمرد تا خاطرات جوانی اش،خاطرات روزهای عاشقی اش را بگوید

اما دریغ که خاطرات گذشته هم گاهی حال و هوایم را عوض نمی کند

گاهی تلخی های زندگی شبیه سیلی کشدار و محکمی است که باید تحملش کرد

وای به روزی که این درد را حق خودت ندانی

اما نه

من مدت هاست که تقدیر تلخ روزهایم را باور کرده ام

زندگی مسالمت آمیز کنار رنج ها

زندگی مسالمت آمیز با درد

با بغض

با تنهایی

تمام این دلنوشته را ناله کردم

وقتی دلت می گیرد حواست نیست که مدام داری ناله میکنی

آدم ها حوصله ناله و گلایه را ندارند

آدم ها به اندازه خودشان درگیر و گرفتار و خسته اند

برای آدم ها فقط باید با گل و لبخند حرف زد

وگرنه هیچ کس هیچ جای دنیا دلش برایت نمی تپد

من اما خسته ام

آنقدر خسته که می توانم تمام روز خیره به قاب عکس رو به رویم بنشینم

می توانم زیر لب ترانه را که دوست دارم زمزمه کنم

می توانم در تنهایی محض به آسمانی فکر کنم که سهم مرا از زندگی نداد

می توانم به دوستت دارم های ساده و از روی دلخوشی لبخند بزنم و دور شوم

می توانم باور کنم که در این دنیا هیچ کس هیچ جا دلش برایم نمی تپد

می توانم از همه کس و همه چیز دور شوم

می توانم هفته ها،ماه ها،سال ها این پنجره را ببندم.!!

 


مرا ادامه بده تا این جاده به آخر برسد بگذار مِه روی گیسوان من بنشیند روی لب های تو روی خاطرات ما حتی اگر همین فردا آایمر بگیریم امروز را زندگی کردیم ای کاش سفر انتهای جهان بود تا کسی در من مدام نگران نباشد که باید برگردیم آیا روزی دوباره به امروز باز خواهیم گشت؟ چرا همیشه تو را باور می کنم وقتی هنوز دروغ های دیروزت را از یاد نبرده ام.!!
داستانی پر افتخار و تراژیک شاتل فضایی کلمبیا که ۷ فضانورد شجاع رو با خود به فضا برد و اما داستان ما داستان از یک قطعه هفتصد و پنجاه گرمی آغاز شد در شانزدهم ژانویه سال ۲۰۰۳ شاتل فضایی کلمبیا از پایگاه جان اف کندی جدا گردید و در هنگام خروج از جو فوم مخزن خارجی آن کنده و به بالش برخورد می کند ۱۶ روز بعد مرکز فرماندهی شاتل باید تصمیم بزرگ و دردآوری می گرفت شاتل ماموریتش تمام شده بود و مرکز فرماندهی باید تصمیم می گرفت مرگ تدریجی یا مرگی آسان برای ۷ فضانورد
این آخرین تابستان قرن بود دیگر هیچ شهریوری با پیشوند هزار و سیصد نمی آید این پایان یک داستان بلند است صد سال دیگر در پایان آخرین تابستان و آخرین شهریور قرن هیچکدام از ما نخواهیم بود همه رفته اند و آنچنان فراموش شده اند که گویی هرگز نبوده اند.!!
یک عابر پیاده را در نظر بگیرید که تصمیم گرفته از خیابان عبور کند در همان لحظه ای که عابر این تصمیم را گرفته یک جهان موازی هم ساخته شده که در آن،این تصمیم را نگرفته است حالا گوشی موبایل یک راننده را در نظر بگیرید که در حال زنگ خوردن است راننده تصمیم می گیرد این گوشی را جواب دهد در همین لحظه جهانی ساخته می شود که آن راننده گوشی را جواب نمی دهد در همین حین که راننده در حال صحبت با گوشی است ناگهان با عابر پیاده تصادف می کند در همین لحظه جهانی بوجود می آید که
لطفاٌ اینقدر به بهانه تنها بودنتان با هر آدمی که سمتتان می آید رفیق نشوید و سفره دلتان را برایش باز نکنید این روزها هر کس به بهانه تنهایی چندین نفر را به عنوان دوست مجازی یا خواهر و برادر معرفی می کند جدا از این که فکر کند نباید به هر آدمی اعتماد داشته باشد نباید برای دردهایش به آنها پناه ببرد نباید با ده ها نفر باشد و اسمش را بگذارد دوستی های ساده مجازی رابطه های عاشقانه تان اگر خراب شد برای پٌر کردن جای خالی او هر کسی که بر سر راه جاده زندگیتان سبز شد را

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها